تبیان، دستیار زندگی
یکی بود، یکی نبود پیرزنی بود که با خواب‌هایش زندگی می‌کرد خواب‌های پیرزن آنقدر قشنگ بودند که پیرزن دلش نمی‌آمد آنها را از خودش دور کند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پیرزنی که با خواب‌هایش زندگی می‌کرد

پیرزن

یکی بود، یکی نبود پیرزنی بود که با خواب‌هایش زندگی می‌کرد خواب‌های پیرزن آنقدر قشنگ بودند که پیرزن دلش نمی‌آمد آنها را از خودش دور کند.

پیرزن بیرون نمی‌رفت، با همسایه‌ها حرف نمی‌زد، خرید نمی‌کرد، گردش نمی‌رفت، رادیو گوش نمی‌داد، تلویزیون نگاه نمی‌کرد، فقط صبح تا شب دراز می‌کشید و می‌خوابید می‌خوابید و خواب می‌دید در خواب جوان بود زیبا بود با همسایه‌ها می‌گفت و می‌خندید.

همه دوستش داشتند، مثل پروانه به دورش می‌چرخیدند به خانه‌‌شان دعوتش می‌کردند.

خواب‌های بیرون روز به روز طولانی‌تر می‌شد طولانی‌تر و طولانی‌تر، تا اینکه پیرزن برای همیشه خوابید و دیگر هیچ‌وقت بیدار نشد.

محمدرضا شمس

**************************************

مطالب مرتبط

شیطان از آتش آفریده شده

فوت کوزه گری

آب حیات نوشیده است

احوالپرسی حاکم از بهلول

اسیران غار

پیغمبران را افاده نیست

دزد و بالزاک

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.